ماجراهای قورباغه و وزغ
داستانهای کودکان و نوجوانان / داستانهای حیوانات / داستانهای تخیلی / قورباغهها - داستان
قورباغه از جاده دوید و دوید تا رسید به خانه وزغ. در زد کسی جواب نداد. قورباغه فریاد زد: وزغ! وزغ! از خواب بلند شو. بهار شده. صدای یک نفر از توی خانه آمد و گفت: هووم. قورباغه داد زد: وزغ! وزغ! خورشید در اومده، برفها دارند آب میشوند. صدا دوباره گفت: من خونه نیستم. قورباغه داخل خانه رفت. همهجا تاریک بود. همه پنجرهها بسته بودند. صدایی از گوشه اتاق گفت: برو بیرون. وزغ توی رختخواب بود. او ملافه را روی سرش کشیده بود. قورباغه وزغ را از رختخواب بیرون کشید. او را از خانه بیرون کرد و به ایوان فرستاد.