نیمرخ افسونگر و چند داستان دیگر
داستانهای کوتاه آمریکایی - قرن 19م.
«مارتا»ی 40 ساله، نانوایی کوچکی داشت که بیشتر وقت خود را در آن میگذراند. یکی از مشتریان همیشگی مارتا، مردی میانسال بود که همیشه دو قرص نان بیات میخرید. مارتا همیشه نسبت به او احساس ترحم میکرد. روزی به طور اتفاقی، مارتا متوجه رنگی بودن انگشتان مرد شد و دریافت او نقاش است. او در عالم رؤیا مرد را میدید که روبهروی تابلوی نقاشیاش نشسته و نان بیات میخورد. با وجود این، مارتا جرئت نداشت به مرد خوراکی هدیه کند. تااینکه روزی به طور پنهانی کمی کره لای نان مالیده و آن را در پاکت مرد قرار داد، اما هنوز مدتی نگذشته بود که به همراه جوانی بازگشته و به شدت و با عصبانیت با مارتا بحث کرد. پس از رفتن او جوان برای او شرح داد که مرد، سه ماه روی نقشه جدید شهرداری کار کرده بود. این نقشه طرحی رقابتی بود که مرد هر روز آن را با مداد میکشید و برای پاک کردن آن به خمیر نان خشک نیاز داشت و آن روز، درست در لحظه تمام شدن طرح، کرهی میان نان تمام طرح را از بین برده بود. «نان زنان افسونگر» یکی از چندین داستان این کتاب است. برخی دیگر از داستانها عبارتاند از: «اتاق مبله»؛ «نیویورکی شدن»؛ «مثلث اجتماعی»؛ «آخرین برگ»؛ «هدیه شعبدهبازها»؛ «کارت بهاری» و... .