دیوار نامرئی
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
پیش خودش خیال میکرد که در چنگ یک غول ترسناک و سه چشم که شاخکهای سبز و لزجی دارد، اسیر شده و نمیتواند تکان بخورد. توی خیالش علیه تارهای نامرئی که او را گرفته بود، مبارزه میکرد. باید خود را نجات میداد. او به خودش میپیچید و سرش را به پشت صندلی میکوبید و تلاش و ناله میکرد.