دختر کوچک پادشاه
داستانهای آموزنده / افسانههای عامه
در روزگار قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت. او یک روز دخترانش را صدا کرد و از آنها پرسید چقدر او را دوست دارند. دختر بزرگ جواب داد: «من پدرم را به اندازة تمام آسمانها و زمین دوست دارم». دختر دیگر هم همین جواب را داد. اما دختر کوچکتر گفت: «من به اندازة یک تکه نمک تو را دوست دارم». پادشاه ناراحت شد و دخترش را از قصر بیرون کرد. سالها گذشت و دخترک با پسری ازدواج کرد. آنها برای برگزاری مراسم عروسی تصمیم گرفتند بزرگترین باغ را اجاره کنند. دختر هنگامی که متوجه شد باغ متعلق به پادشاه است، دستور داد غذایی مخصوص برای پادشاه درست کند و در آن نمک نریزند. پادشاه با خوردن غذا عصبانی شد. دختر از پادشاه پرسید نمک چقدر ارزش دارد، پادشاه گفت: در حال حاضر به اندازة تمام دنیا. پادشاه وقتی دخترش را شناخت برایش جشن باشکوهی گرفت. کتاب حاضر جلد هفتم از مجموعة «قصههای عامیانه لارستان کهن» است و برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» تهیه و تدوین شده است.