سبد سفارش شما خالی است!

«بهناز» هنگام تولّد، مادر خود را از دست داده است. مردم شهرستان و همچنین پدرش «شریف» که افکار سنتی دارند، او را بدقدم و نحس می‌خوانند و هیج کس سرپرستی طفل را نمی‌پذیرد. تا اینکه شریف تصمیم می‌گیرد او را به پرورشگاه بسپارد. در این میان عمه شریف که زنی تنها و باایمان است، سرپرستی «بهناز» را بر عهده می‌گیرد و «بهناز» در کنار عمّه بزرگ شده و تبدیل به دختر جوان و زیبایی با خواستگاران فراوان می‌شود. عمّه با تحقیق فراوان «علی» پسر فهیم و بادرایت یکی از اهالی را برای ازدواج با «بهناز» مناسب می‌بیند و آنها زندگی مشترک خود را بدون دردسر شروع می‌کنند. او صاحب دختر زیبایی به نام «شکرانه» می‌شود. شکرانه کم‌کم بزرگ شده و در دانشگاه تهران پذیرفته می‌گیرد و در تهران منزل دانشجویی می‌گیرد و مشغول تحصیل می‌گردد. در این هنگام زلزله‌ای در شهرستان اتفاق می‌افتد و پدر و مادر خود را در این حادثه از دست می‌دهد. بعد از مدتی «شکرانه» با برادر دوستی به نام «جمشید» ازدواج می‌کند و چون باگذشت هشت سال بچه‌دار نمی‌شود؛ با اصرار و دخالت‌های اطرافیان «جمشید» تن به ازدواج مجدد می‌دهد. «شکرانه» برای اینکه مانعی بر سر راه خوشبختی جمشید نباشد، خانه را ترک کرده و به سوی سرنوشت نامعلومی قدم می‌گذارد.