لحظههای دلانگیز عاشقی
داستانهای فارسی - قرن 14
پدر حاجآقا دیبا یکی از متدینین تهران بود که به همراه دوستش حاجآقا پویا در برگزاری مراسم مذهبی و بر عهده گرفتن مخارج این مراسم، همچنین راهاندازی دستههای سینهزنی در ایام محرم شرکت داشت. پس از چندی حاجآقا دیبا فوت میکند و حاجآقا پویا، که خود فرزندی ندارد، وصیتنامة خود را نزد حاجآقا دیبا میگذارد. حاجآقا دیبا پس از گرفتن وصیتنامه مدام وسوسه میشود تا ببیند که در وصیتنامه چه مطالبی نوشته شده است، اما هربار از وسوسههای نفسانی خود چشمپوشی میکند. تا این که روزی به او خبر میدهند که حاجآقا پویا دچار حملة قلبی شده است. حاج آقا دیبا برای رساندن دوست پدر به بیمارستان تعلل میکند و همان نیروی وسوسهگر این بار دوباره او را به خواندن وصیتنامه تشویق میکند. خواندن وصیتنامه باعث میشود تا حاجآقا پویا تا رسیدن به بیمارستان فوت کند. حاجآقا دیبا درمییابد که حاجآقا پویا حجرهای در بازار را به نام او کرده است. اما او همواره خود را عامل مرگ حاجآقا پویا میداند. سرانجام نیز با همسر وی پیمان همسری میبندد.