اشکی در قاب چشم
داستانهای فارسی - قرن 14
«احسان بقا»، وکیل موفقی است که در آغاز جوانی سرپرستی دختردایی خود «دریا» را برعهده گرفته است. پدر دریا در یک فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه کشته میشود و دختر خود «دریا» را به احسان که جوان قابل اعتمادی است میسپرد. احسان دریا را به خانة خود میبرد و دریا و احسان به همراه دایة احسان «نرگسخانم» سالها، زندگی خوب و خوشی را میگذرانند و دریا تحت حمایت احسان در رشتة مورد علاقة خود پزشکی قبول میشود. زمانی که دریا به سن ازدواج میرسد، احسان که سالهاست به دریا علاقهمند است از او تقاضای ازدواج میکند، اما دریا علیرغم علاقهمندی خود به احسان، به خاطر تفکرات و شایعات مردم اطرافش، تقاضای احسان را نمیپذیرد و او را در گردابی از غم گرفتار میکند.