محرم
داستانهای فارسی - قرن 14
اینجای زندگیام دیگر کمتوان شدهام و دستانم نیز رفته و با قلمی مینویسم که دیگر رقمی در جانم نمانده، انگار روزهای آخر عمرم رسیده، پویان غصهدار نگاه میکند و سعی در پنهان کردن اشکهایم دارد. عزیز نادم و پشیمان از سالهایی که در حد من و فرزندانمان کرده به بالینم میآید، بالین مرگ، انگار سکانس آخر زندگیام است. عزیز دستان نحیفم را میگیرد و پر بغض نگاهم میکند، سپس به حرف زدن میافتد و نفس به سخن میگشاید. اینجا دیگر خود تراژدی زندگی من است. لحظهای عزیز با حسرت تمام روزهای رفته و تمام ظلمهای کرده و تمام محبتهای نکردهاش عاشقانه نگاهم میکند.