قشنگترین جا
یک پشه میخواست به دنیا بیاید. او آرزو داشت در قشنگترین مکان به دنیا بیاید، اما نمیدانست آنجا کجا است. پشه گفت: "یک، دو، سه میگویم و هرجا که شد، به دنیا میآیم. آن وقت آنجا قشنگترین جا میشود". یک، دو، سه گفت: اما هرچه چشمهایش را باز و بسته کرد، همهجا تاریک بود. او فریاد زد: "کسی این جا نیست؟" خانومی صدایش را شنید و او را از جیب پیراهنش بیرون آورد. پشه ابتدا متوجه خانومی و اتاق صورتیرنگش شد و همهچیز به نظرش در نهایت زیبایی آمد و شروع به تعریف و تمجیدکرد. اما ناگهان چشمش به پنجرهای در نزدیکی سقف افتاد و پروازکنان به طرف پنجره رفت و محو تماشای زیباییهای دنیای بیرون از اتاق شد. بر اثر تشویق او خانومی نیز پس ازتلاش بسیار به پنجرهی بلند رسید و دنیای بیرون را دید و گفت: "آبی، آبی، چقدر آبی، همهچیز آبی است...". پشه در آسمان آبی بال زد، دور و دورتر شد و خندهی خانومی را آرام آرام به آسمانها برد.