خاطره
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان درباره بانوی تاجری است که طی برنامهریزی قبلی توسط شریک کاریاش به زندان میافتد و در آنجا متوجه میشود که دوقلو باردار است... . در بخشی از این داستان میخوانید: «در میان مه غلیظی قدم میزدم. جلوی چشمانم را نورهای سفید پوشانده بود و بوی کافور مشامم را پر کرده بود. حاجی را میدیدم که کنارم ایستاده بود، از بوی کافور کفناش دلم بهم میخورد. هیچ چیز جز مرگ به یاد نداشتم. با لبخند در آغوش مرگ جا گرفتم. نمیدانم چه مدت در این حال بودم اما... .