از هزار هزار فرهیب ابلیس
داستانهای فارسی - قرن 14
در ولایق از حلب، واعظی بود که مردم را به کارهای نیکو فرا میخواند. اما مردم آن شهر سخنان واعظ را نمیپذیرفتند. بالاخره واعظ با عصبانیت از شهر بیرون رفت و گوشهنشینی کرد. با رفتن واعظ، کودکی به دنبال او به سماجت آمد و گفت ای استاد هرچه میگویی من گوش میدهم. واعظ نیز گفت برو که تو از نسل پدر و مادرت هستی. کودک گفت: اگر من تو را رها کنم، خداوند نطقت را کور خواهد کرد و به خواری خواهی افتاد. کودک رفت. واعظ چندروزی در بیابان میرفت که در ته چاهی افتاد. هرچه ناله کرد کسی نشنید. پس از چند سال مردم آن شهر همگی مردند و واعظ نیز هزار و صد سال در ته چاه گرفتار ماند. کتاب حاضر با نثری آرکاتیک حاوی حکایاتی است کوتاه، که با موضوع فریب شیطان فراهم آمدهاند.