شیر و شاه
در یک جنگل دور، «بابا بوبو» یک دختربچة زیبا به نام نارگلی داشت که هرشب برای او قصه تعریف میکرد. نارگلی از سیاهی میترسید، ولی آتش را خیلی دوست داشت. شبی بابا بوبو برای نارگلی قصة شیر و شاه را تعریف کرد: در جنگلی دور در قصری باشکوه شاهی بود به نام گرگین. او صدها نگهبان و دربان و دیو فرمانبر داشت، اما با همة جلال و جبروت از اسم شیر به خود میلرزید. همه این موضوع را میدانستند و در نهان به او میخندیدند. کلاغ خبرچینی هر روز برای شاه از شجاعت و تدبیر شیر میگفت و شاه بیشتر عصبانی شده و وحشت میکرد. سرانجام قمر وزیر با سپاهی برای گرفتن شیر راهی جنگل شد و با کمک جادوگری شیر را به بند کشید و او را گرسنه در قلعة سنگ سیاه شاه اسیر کرد. گرگینشاه هر روز به عنوان تمرین، یک شیر کاغذین میکشت. تا این که از وجود شیر در قلعه باخبر شد و برای هلاک شیر نیمهجان اسیر راهی قلعه شد. این کتاب مصور برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.