وقتی که یک زن ...
داستانهای فارسی - قرن 14
کمی قدم زدم. باید راه میرفتم و به آدمها نگاه میکردم. آدمهایی که هر کدام، برای من یک رهگذر و هر رهگذر، یک من بود. هر کدام نقش اول زندگی خودشان را بازی میکردند. داستان هر کدام از این منها، برای خودش خیلی مهم بود. منهای رهگذری که شاید دیگر هیچ وقت نمیدیدمشان. مثل نواِمی، مثل سلیمه و مثل خیلیهای دیگر... که قسمتی از سفر زندگی را با هم گذراندیم و بعد، هر کدام به یک سو رهسپار شدیم. آدمهایی که یک اندازه مهم هستند...