غمهای غربتی
"اصلان" در خانوادهای فقیر در منطقهی خاک سفید تهران زندگی میکند. مادرش زن زحمتکشی است که از صبح تا شب در کارخانهای کار میکند و خواهرش " آذر" دختر مهربانی است که مشغول تحصیل است. پدر اصلان معتاد است و همواره از خانواده پول میگیرد تا خرج موادش را تأمین کند. اصلان با وجود مشکلات فراوان به درس خواندن ادامه میدهد تا آرزوی مادرش را، که پزشک شدن اوست، برآورده سازد. پدر سرانجام بر اثر اعتیاد جان خود را از دست میدهد. بعد از فوت پدر آقامیرزا که مردی پول دار است و در محل ، قهوه خانهای را اداره میکند مرتباً به دیدار آنها میآید. مادر از آمدن این مرد به خانه احساس ناراحتی میکند، درحالیکه با بیماری سل دست به گریبان است." قدیر " دوست اصلان که با اوپیمان برادری بسته است، اصلان را از نیت شوم آمیرزا، که دست یافتن به آذر است، آگاه می کند. طی اتفاقاتی آذر با برادر دوست مادرش ازدواج می کند تا از دست آقامیرزا نجات یابد. اما آمیرزا دست بردار نیست و با ساختن پاپوش اصلان را برای شش ماه به زندان میاندازد. اصلان بعد از خلاصی از زندان نزد مادر بازمیگردد، اما در مییابد که افراد دیگری درخانهی آنها زندگی میکنند و مادر و خواهرش آنجا را ترک کردهاند.