ماه و سنگ
داستانهای فارسی - قرن 14
سر و شکلش نامرتب تر از همیشه بود. جورابهای بد بویی که رنگ و رویشان رفته بود، دستانی که پر از نقطه نقطههای سفید بود، موهایی که دیگر مثل روزهای اول ازدواجشان مرتب و ژل خورده نبود و مرد این روزهایش هیچ شباهتی به مرد روزهای آغازین ازدواجشان نداشت. دیگر هیچ چیز مثل روز اول نبود. هیچ چیز. چه بر سرشان آمده بود؟ نگاهش را از قد متوسط و چشمان خاکستری و طلبکار مرتضی گرفت. شک نداشت که باز هم قرار بود قشقرقی به پا کند. سعی کرد به خودش مسلط باشد. ساغر آرام اشک میریخت و به ظرفهای چینی که دم دست مرتضی خرد و خاکشیر میشد، خیره بود. دیگر فقط چند فنجان و بشقاب نبود، مرد دیوانه امشبش تمام وسایلش را به فنا میداد...