لالهی عباسی (داستان)
داستانهای فارسی - قرن 14
به دیواری تکیه داد و کنار پیرمردی که کتابی در دستش بود و زیر لب دعا میخواند، نشست. هر چند لحظه چند نفری از کنارش میگذشتند و بدون توجه خود را به او میزدند. چشمانش را به کتاب پیرمرد دوخته بود و زیر لب دعا میخواند. چند قطره اشک از گوشهی چشمانش فرو می ریخت. هوا سرد بود. صدای ریزش باران با همهمه و راز و نیازهای مشتاقان در شبستان صحن میآمیخت. هر بار چشمانش را به صحن مطهر میدوخت و آه بلندی از ته دل میکشید. دانه تسبیح را آرام میچرخاند و چشمانش را آهسته بر هم میگذاشت.