عجایب یک ناقصالخلقه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
پیرمرد توی آینه نگاهش کرد. شیشهای شکسته چسبیده به دیوار. توی غبار بود. با کف دستش خاک آینه را پاک کرد. واضحتر دید. چیزی نمانده بود؛ اما نه شیء وجود داشت؛ کلاه آبی لبهدار نخ نما. با گرگ و میش شدن هوا، سبیلش را شانه زد. کلاه را سر گذاشت. فانوس کوچک را برداشت و بالا گرفت. در تلالو لرزان نور، سپیدی زیرپوشش بیشتر به چشم میخورد. خیابان زیر قدمهای تک و توک عابرانی که سر در گریبان داشتند، صدا میداد. از اولین باری که او را دیده بود، سالها میگذشت. شهر پوست انداخته بود. نه مثل پیله کرم ابریشم، بلکه همانند ماری که بر درازا و پهنایش افزوده شده باشد.