بندانگشتی
داستان درباره زنی تنها به نام "ماری "است که آرزو دارد بچهای داشته باشد. سرانجام روزی پیرزنی به ده آنها میآید و ماری خواستهاش را با او در میان میگذارد .پیرزن چند دانه به ماری میدهد و میگوید، این دانهها را در باغچه خانهات بکار تا به آرزویت برسی .پس از چندی گل لالهای در باغچه ماری میروید و از میان غنچه آن دختری به اندازه یک انگشت شست بیرون میآید .دخترک خود را بند انگشتی معرفی میکند .ماری از دیدن او بسیار خوشحال میشود .اما چندی نمیگذرد که بند انگشتی در پی ماجرایی از خانه دور میشود و مشکلات فراوانی را از سر میگذراند و سرانجام نزد ماری باز میگردد .این داستان با تصاویر رنگی همراه است .