زلزله در نیل
داستانهای فارسی - قرن 14
خلیفه به غلام سیاه گفت: پرده را بردار. غلام با یک حرکت سریع را از روی تشت طلا برداشت. سر بیجان و خونین ابراهیم بن عبدالله در تشت بود. خون از رگهای گردنش بیرون زده بود و کف تشت پر از خون شده بود. چشمهای ابراهیم بسته بود و داشت در آسمانها سیر میکرد. قطرهای اشک از چشمهای حسن چکید. سعی کرد بر خودش مسلط باشد. اینجا فضایی نبود که بخواهد احساساتی شود. خلیفه فریاد زد این است: این است سزای کسی که علیه خلیفه زمان خود قیام کند!