دژ بیکرانگی
پسر نوجوانی، در سانحۀ قطار، مادر خویش را از دست داده و در این دنیای بزرگ بدون هیچ یاوری، تنها، باقی میماند. مرد جوانی که با وی همسفر بوده است، او را به منزل والدین خویش برده و پس از این ماجرا، پسرک همچون عضوی از خانواده در کنار آنان به زندگی ادامه میدهد. پس از گذشت چند سال مرد جوان، که دارای گرایشهای عرفانی است، راه کوه را در پیش گرفته و زندگی در دامان طبیعت را برای کشف و شهود و مراقبه برمیگزیند. پسرک که اکنون به جوانی بدل شده، چند صباحی را با حامی خویش و دوستانش در کوهستان گذرانده و پاسخ بسیاری از سوالهای فلسفی خویش را از آنان میگیرد. وی پس از کسب اجازه از جوان برای ازدواج با خواهر او، بار دیگر به زندگی عادی بازمیگردد. اما هنوز شادی این پیوند و ازدواج رنگ نباخته که جوان با بیماری شدید به خانه بازگشته و پس از واگذاری تمامی دارایی خویش به دوست و برادرش از دنیا میرود.