عشق و زباله
داستانهای چک - قرن 20م.
زنی در دفتر بود به من گفت به رختکن بروم. قرار شد آنجا منتظر بمانم. دفتر، بیروح و ملال آور بود و همین طور حیاط و در گوشهای از آن، تلی از پاره آجر و خرده سنگ و چندین سطل زباله روی هم تلنبار شده بود و از گل و سبزه خبری نبود. روی صندلی کنار پنجره که از آن میشد آن حیاط ملالآور را دید، نشستم و کیف چرمی کوچکم را محکم در دست گرفتم؛ کیفی که در آن، سه کلوچه، یک کتاب و یک دفترچه یادداشت بود، دفترچهای که عادت داشتم با عجله هر اتفاق مربوط به کتابی که داشتم مینوشتم را در آن یادداشت کنم.