کتاب شن
داستانهای فارسی - قرن 14
درست آن طرف میز خردلی رنگ مثلثی نشسته بود. فکر میکنم چشمهایش کم سو تر از بار اولی شده بود که دیده بودمش. پیش کلاهش قدری رنگ و رو رفتهتر شده بود و میشد فهمید که از سفری خسته کننده به خانه برگشته است. این صبح، چشم مرا بیدار نکرده است، چشمهای چشم مرا از آن خفتگی برخیزاننده، هیچ چیز مثل همیشه نیست. همچنان که میوزد، شاخهها هنوز همان آواز همیشگی را اگر میخوانند، پس چرا چنین میشنوم؟ اینها که راز نبود، راز شد. هوا دمیده میشد. نفس کشیدن دشواری نداشت. نفس در دمیدن و وزیدن حالا دشواری میکند. سایهبان سیاه شبانه، رنگهایش اگر حالا سیاه نیست، از این که هست چیزی در بر دارد. دو حفره گشوده که همه اطراف در او میریزند.