چرا اینقدر تشنمه آخه!
داستانهای تخیلی
تابستان آغاز شده بود و هوا گرم گرمتر میشد. لیلا درحالیکه شرشر عرق میریخت، منتظر پدرش بود تا کولر جدیدشان را به خانه بیاورد. این چهارمین کولری بود که میخریدند. چیزی نگذشت که پدر همراه کولر جوان و شادابی، از راه رسید.