مرگ پیشنوشته
داستانهای اسپانیایی - قرن 20م.
نیمهی دوم سپتامبر بود. مه کسی در ساحل دیده میشد نه ماشینی در اطراف. کلارا رفت کنار پنجره و تمام خانههای دور و بر را از نظر گذراند؛ کرکرهی همه پنجرهها پایین بود و هیچکدام از کسانی که برای گذراندن تابستان آمده بودند، در آن شهرک ساحلی نمانده بودند. همهجا را سکوت فرا گرفته بود و جز صدای گنگ به هم خوردن امواج صدایی به گوش نمیرسید. پابلو که در تراس بود، لبخندی زد و گفت: فرمانروایان قلمرو سکوت هستیم و تنها شریک ما در امتیاز بر هم زدن آن، دریاست.