موسی (ع) پیامبر میشود
موسی، پیامبر یهود - داستان / داستانهای فارسی - قرن 14
حضرت موسی (ع) چوپان بود. او هر روز گوسفندانش را به دشت و صحرا میبرد. ناگهان در آن بیابان خدا، موسی آتشی را دید به آن نزدیک شد و آنجا درختی را دید. آن درخت پر از نور بود. ناگهان از میان درخت ندایی شنید: «ای موسی! من پروردگار جهانیانم، تو پیامبر من هستی، جز من خدایی نیست. عبادتم کن و به یادم نماز بخوان. ای موسی عصایت را به زمین انداز». موسی عصایش را زمین انداخت، ناگهان اژدها شد. دوباره ندا آمد: «نترس موسی، اژدها را بگیر و ببین همان عصای توست». موسی اژدها را گرفت و ناگهان عصا شد. ندا آمد: «حال معجزهای دیگر، موسی دستت را زیر بغل ببر و بعد درآور». موسی این کار را انجام داد و دستش مثل ماه تابان و نورانی شد. این بار ندایی آمد: «موسی حالا دو نشانة معجزه از من داری با آنها پیش فرعون برو، و او را به پرستش من دعوت کن». کتابچة حاضر از سری «قصههای پیامبران» است و در آن داستانی از زندگی حضرت موسی (ع)، به نثری ساده، برای کودکان به تصویر کشیده شده است.