شوکا
داستانهای فارسی - قرن 14
هوای سنگینی آرام بر آن زیرزمین سایه افکنده بود. صدای باد در خانهشان میپیچید. کرکرههای پشت پنجره به دیوار میخورد و صدایش را در گوشهایش میکوبید. پاهایش میلرزید و دستهایش عرق کرده بود. ساعتی از شب بود که حتی حیوانات شبگرد هم نمیخواستند آرامش و سکوت را آشفته کنند. 13 سال بیشتر نداشت و لطیفترین سن از سالهای نوجوانی یک دختر و مات و مبهوت ایستاده بود، مثل پروانه در سرمای کویر که یخبندان چشمانش زیادی سوز داشت. کسی در ذهنش شروع به فریاد زدن کرد: زود باش شوکت، زود باش دختر ترسو، چرا معطلی؟