رویایی بیش نبود!
داستانهای فارسی - قرن 14
هر وقت چشمانم را میبندم، صورتش و چشمان سیاهش و حرکت لبهایش که از آنها شور و شوق عشق میبارید، تجسم میکردم. هنوز بوی ادکلنی را که مرا به خود جذب کرده بود حس میکردم. طنین صدای مهربانش در هوشم تمام مدت شنیده میشد. حس میکردم مرد آرزوهایم را پیدا کردهام.