اولین شب آرامش
داستانهای فارسی - قرن 14
«زیبا» روی صندلی نشسته و در افکار خود غرق بود و با خود میاندیشید که آینده زندگیاش چگونه میشود؛ چون او دختری از خانوادهای متمول بود که حالا بر اثر اتفاقات پیشآمده آرامش زندگیاش بههم خورده بود و در یک شرکت کار میکرد، زیبا آنچنان غرق در خودش بود که با صدای منشی به خودش آمد و با عجله پروندههای روی میزش را باز کرد و مشغول محاسبه شد. پس از پایان کارش از شرکت خارج شد و به نانوایی رفت، مدتی است که متوجه نگاههای شاطر به خودش شده است، اما زیبا خودش را در شأن او نمیبیند برای همین... .