این کتاب برایت ضرر دارد
داستانهای نوجوانان انگلیسی - قرن 20م.
پرندهای سرش را از لای میلههای آهنی رد کرد و به بازوی دختری به نام «سیمون» که در آن زندانی بود ضربه زد. پرنده سبزِ روشن بود و سینه سرخ و تاجی زرد داشت و با چشمهای درشتش التماس میکرد. سیمون یک تکه شکلات به او داد و از او عذرخواهی کرد که امروز تنها همین یک تکه شکلات را به او دادند. پرنده شکلات را خورد و پرواز کرد و رفت. یکی از نگهبانها زنی به نام «دیزی» بود که به قفس سیمون نزدیک شد و به او گفت که باید به دیدار آن سه نفر برود، سه نفری که سیمون خودش روی هر یک از آنها نامی گذاشته بود. طبق معمول سیمون ابتدا یک لیوان آب نوشید و بعد یک تکه مربعی کوچک شکلات خورد و بعد هرسه نفر در سکوت منتظر جواب ماندند. آن سه نفر معتقد بودند که سیمون یک ابرچشنده است و... .