چند نسخه از این کاغذها
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
همینطور گذشت و گذشت. همسایهها پیرزن را فراموش کردند تا اینکه وقتی بوی لاشهاش در ساختمان پیچید، دوباره به یاد آوردند در واحد 4 پیرزنی زندگی میکرد که بچهای نداشت. جنازه را بردند پای خیلیها به آنجا باز شد. آن خانه خالی شد. پاتوق یک مشت آدم عجیب و غریب. مدتی گذشت تا اینکه یک روز پلیس آمد همه را بیرون کرد و در واحد را بست. سالها بسته ماند و دیگر خبری از کسی نشد...