بیگانه
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
«مورسو» دنیا را پوچ و بیهوده میدانست. عشق و عاطفة مادری، اعتقادهای مذهبی، و سنتها برایش معنایی نداشت. او در زندگی سرگردان بود و با آدمها و موازین و طرز زندگی آنها چون بیگانهای رفتار میکرد. روزی مادر او مرد، طبق عقاید و سنتها او میبایست بر سر جسد مادر میرفت و برای آخرین بار صورت او را میدید و تا صبح کنار تابوت میماند؛ اما او برخلاف همة سنتها، آن روز را با دختری که زیاد به او علاقه نداشت گذرانده بود. او که برخلاف سنتها و عرف و طبق دلخواه خود روزش را گذرانده بود، از طرف دادگاه متهم به رفتار غیرانسانی و بیمهری شد و به اعدام محکوم شد.