فراموش کردم بگم دوستت دارم
عشق مادرانه - داستان / داستانهای کودکان و نوجوانان / خرسها - داستان / مادر و کودک - داستان
وقتی «بیلی» از خواب بیدار میشود باید سریع آماده شده و به مهدکودک برود. آن روز صبح بیلی بهخاطر بازی کردن با خرگوش کوچولو دیرتر از همیشه آماده شد. در راه مهدکودک آنقدر شیطنت کرد که ظرف غذایش روی زمین افتاد. مادر بیلی که عصبانی شده بود خرگوش کوچولو را از بیلی گرفت و با سرعت او را به مهد رساند، اما موقع خداحافظی مادر بیلی فراموش کرد جمله همیشگیاش را به بیلی بگوید؛ بیلی خیلی ناراحت بود اما... .