آخرین خونآشام
داستانهای فارسی - قرن 14
«جان اسمیت» که تازه دانشگاه هنر را تمام کرده است، برای گذراندن تعطیلات به خانة برادر بزرگترش که مزرعة طلایی نامیده میشد، میرود. او شبی در جنگلی کنار خانة برادرش با مردی اسرارآمیز برخورد میکند که با ظاهری سیاهپوش، ورید گردن جان را گرفته و شروع به گزیدن آن میکند. جان احساس میکند که افسون شده است. مرد سیاهپوش به جان میگوید که تو آخرین خونآشام هستی و او را رها میکند. از آن موقع به بعد، اتفاقات بسیار عجیبی برای جان میافتد که در این کتاب میخوانیم.