زندگی نوشیدن یک قهوه است
این کتابچه مشتمل بر داستانهای کوتاه با مضمون روانشناسی است. یکی از این قصهها«بنده خدا» نام دارد، که به خلاصهای از آن اشارهمیشود: «تعطیلات کریسمس بود. با وجودی که هوای سرد زمستانی خیلی از مردم را در خانههایشان حبس کردهبود؛ اما پسر بچهای با پای برهنه و لباسهای کهنه و پاره از ساعتها قبل جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. در همان لحظه زن جوانی چشمش به پسرک افتاده، و آرزو و اشتیاق را در چشمهای او کاملا آشکار یافت. پس کودک را با خود به داخل مغازه برد و برایش کفش و لباس گرم خرید. هنگام خداحافظی زن جوان تعطیلات خوشی را برای پسرک آرزو کرد، پس پسرک با نگاهی مهربان از او پرسید: شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم! من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک معصومانه به زن جوان نگاه کرد و گفت: مطمئن بودم با او نسبتی داری!».