امیلی و "عروس ایرانی"اش
داستانهای فارسی - قرن 14
«بهزاد» پسر نقاشی است که به همراه مادر و خواهرش در لندن زندگی میکند. او به علّت اعتیاد، قصد خودکشی میکند که با کمک مادر و خواهرش نجات پیدا میکند و مدتی برای استراحت و ترک مواد در بیمارستان بستری میشود. در آنجا بهزاد، یک لحظه دختری شرقی را میبیند. بهزاد بعد از ترک بیمارستان چندین بار دخترک را میبیند در حالیکه کارد خون آلودی در دست دارد و کسی را کشته است و میفهمد نامش «پرنیان» است. بهزاد به تهران میآید و برای خرید هدیه به یک عتیقهفروشی میرود، در آنجا باز هم همان دختر را مشاهده میکند، در حالیکه او صاحب عتیقهفروشی «عربشاه غول» را کشته است. بعد از جستوجو و تهیة اسنادی متوجه میشود که پرنیان شباهت عجیبی به دختری به نام «ماهطلعت» دارد که در زمان رضاشاه زندگی میکرده است. در واقع روح ماهطلعت برای گرفتن انتقام به بدن پرنیان آمده و کسانی که پرنیان آنها را کشته است به قاتلان ماهطلعت شباهت دارند. بهزاد در تهران آموزشگاه نقاشی دایر میکند و پرنیان برای ثبت نام میآید. بهزاد و پرنیان عاشق همدیگر میشوند و پرنیان به طور ناخواسته بعد از به قتلرساندن ماهطلعت در کنار بهزاد زندگی جدید خود را شروع میکند و به آرامش میرسد.