میدانی چقدر دوستت دارم؟
دیگر وقت آن رسیده بود که خرگوش کوچولو بخوابد. اما او گوشهای بزرگ مادرش را محکم گرفته بود. چون میخواست مطمئن شود که مادرش، خوب به حرفهایش گوش میدهد. خرگوش کوچولو گفت: «حدس بزن چقدر دوستت دارم!» مادر گفت: «ولی من که نمیتوانم حدس بزنم». خرگوش کوچولو تا جایی که میتوانست، دستهایش را از هم باز کرد، بعد گفت: «این قدر!» دستهای مادر بلندتر بود. او آنها را باز کرد و گفت: «ولی من تو را اینقدر دوست دارم!» سپس خرگوش کوچولو روی پنجههایش ایستاد؛ دستهایش را بلند کرد و گفت: «من تو را تا این بالا دوست دارم» پس از آن نوبت مادرش بود. سپس خرگوش کوچولو آنقدر به این کارش ادامه داد تا سرانجام به خواب رفت.