نزدیکتر از نزدیک: داستانهایی از حضور خدا در زندگی من و تو
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
عابدی تمام زندگی اش را با عبادت خدا سپری می کرد. غذایی برایش می آمد و زندگی اش را می گذراند. پس از مدتی خداوند خواست تا شناخت و درک عابد نسبت به معبودش را بسنجد. امتحان شروع شد. عابد چند روز چیزی برای خوردن پیدا نکرد. نزد آتش پرستی رفت و از او سه قرص نانی گرفت. در هنگام بازگشت سگ آتش پرست او را تعقیب کرد. عابد از ترس هر سه قرص نان را به سگ داد. سگ باز هم دنبال عابد آمد. عابد گفت: «عجب سگ ناسپاسی هستی؟« سگ به امر خدا به سخن آمد و گفت: «تو ناسپاسی! با اینکه می دانستی صاحب من دشمن خداست، از خدای خود خجالت نکشیدی و به سراغ دشمن خدا آمدی!» «خدا را چند می فروشی؟!» نام داستان کوتاهی است که در بالا آمده است. این داستان یکی از هفت داستان کتابچه ی حاضر است که در بالای ارتباط انسان با خدا به رشته ی تحریر درآمده اند.