آدمهای مبهم
مرد جوانی در ابهام و تخیل با دختری به نام "سایه" آشنا میشود که وجود و حقیقت وی جای تردید دارد. اما مرد او را واقعیت پنداشته و علاقهاش به او روزبهروز بیشتر میشود. روزهای سایه و جوان در گشتوگذار در شهر، بحث و سوء تفاهمهای متعدد میگذرد و مرد روز به روز مطمئنتر میشود که دختر تنها به او ابراز علاقه نمیکند. سیال خیال، توهم و تخیل جوان هر روز بیشتر از قبل میشود، تا این که روزی سلیمه در لحظهای غفلت مرد، تیغی را در شکم او فرو میکند؛ در حالی که از مصدوم هیچ صدایی شنیده نمیشود و هنگامی که فریاد میزند، نه خودش و نه هیچکس دیگر صدایش را نمیشنود. کتاب حاضر، علاوه بر داستان "آدمهای مبهم"، دربردارندهی داستان کوتاه دیگری به نام "ساعت سفید"، نیز میباشد.