به راستی دوستت دارم
«هالی» بلوز نخی آبیرنگ را جلوی صورتش گرفت و بوی آشنا به مشامش رسید، غم شدیدی در دلش موج زد که قلبش را به درد آورد. خانه ساکت و او تنها بود. «جری» رفته بود و هرگز برنمیگشت و این حقیقت داشت. او دیگر هرگز نمیتوانست با او باشد. مجموعهای ازخاطرات باقیمانده بود و چهرۀ جری که در ذهنش روزبهروز مبهمتر میشد. آن دو عاشق هم بودند و کسی تعجب نکرد که تصمیم گرفتهاند با هم ازدواج کنند. آن دو روزهای خوبی را با هم میگذراندند و زندگی شادی داشتند؛ تا این که سردردهای جری شروع شد. اول فکر میکردند سردردی معمولی است ولی بعد از مدتی متوجه شدند توموری در سر جری رشد میکند. جری برخورد راحتی با موضوع داشت؛ او هر روز کارهایی را نام میبرد که شاید دیگر فرصت انجام آنها را نداشت و روزبهروز به فهرست این کارها افزوده میشد. بالاخره روزی که از آن میترسیدند فرا رسید و جری برای همیشه هالی را تنها گذاشت. آن روز هالی در فکر بود که مادرش به او زنگ زد و گفت نامهای به نام او برایش رسیده که بر روی آن نوشته شده است: «لیست».