به رنگ دماوند: براساس زندگی و خاطرات سرهنگ بازنشسته دکتر ناصر تابش
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - پزشکان - خاطرات / پزشکان ایرانی - قرن 14 - خاطرات
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق عمل بیرون آمدم. قلبم به حالت عادی بازگشته بود. از آن تیمی که چند ساعت پیش در اتاق دکتر ایزدی جمع شده بود و خطر این عمل را صد در صد میدانستند، خبری نبود. باید به خانه باز میگشتم. فروغ انتظارم را میکشید. در تمام طول مسیری که در خانه رانندگی کردم، با خودم میگفتم خدایا شکرت از این که زندهام و یک بار دیگر میتوانم خانوادهام را در آغوش بگیرم و گرمای وجودشان را حس کنم. اگر واقعاً آن بمب زیر دستم منفجر میشد، چه اتفاقی برای بیمارستان میافتاد؟ هیچ کس زنده نمیماند. این یک معجزه بود. خوب میدانستم تمام زندگی من معجزه بوده، همهچیز از همان روزی شروع شد که صادقانه به خداوند گفتم برای تو معجزه کردن کاری ندارد.