یک شهر، یک پدر
داستانهای فارسی - قرن 14
تازه فهمیده بودم که چرا چند روز به چند روز رنگ موهای طاهره خانم که همیشه خدا، قدری از زیر روسریهای رنگیاش پیدا بود، عوض میشد و چرا هر از گاهی چهرهاش، روشنتر از روزهای همیشگیاش به نظر میرسید که با خشم و ناراحتی لنگه کفشش را به طرف پرویز پرتاب میکرد که با تیر و کمانش از بالای پل ایستگاه راه آهن بدجور سر یکی از مسافران قطار را نشانه رفته بود. حالا طاهره خانم باید سراسیمه شال و کلاه میکرد و میرفت پیش رئیس جوان ایستگاه و با اشک و آه و نفرین به روح شوهرش، سر و ته قضیه را جمع میکرد.