قصههای شیرین
داستانهای کوتاه فارسی
کیف صورتی سرش را پایین انداخت و آهی کشید و گفت: روزی که از بین همه کیفهای پر زرق و برق انتخاب شدم، خیلی خوشحال بودم؛ باورم نمیشد که من هم بزرگ شدهام و باید به مدرسه بروم. با یک بار سنگین، خیلی خسته میشدم. حالا که بند تنم پاره شده، باید پیش زبالهها زندگی کنم. من که کهنه نیستم و هنوز قابل استفاده هستم؛ فقط باید بندهایم را بدوزند.