بوبی سگ نگهبان
داستانهای کودکان و نوجوانان / داستانهای حیوانات
یک روز صبح وقتی که خورشید تازه طلوع کرده بود، «بوبی» تولۀ کوچک تازه متولد شد. چشمهایش را باز کرد و جستوخیزکنان با خوشحالی از خانه بیرون دوید. حیوانات اهلی مزرعه را دید و با خود گفت چه جای قشنگی میتوانم دوستان بسیاری پیدا کنم. حیوانات دور او جمع شدند. مرغابیها گفتند: خوش آمدی کوچولو! حتما تو نگهبان جدیدی. با این حرف بوبی احساس غرور کرد. حیوانات از او خواستند که پارس کند اما وقتی پارس کرد، صدایش آنقدر ضعیف بود که دیگران را نمیترساند. بوبی خجالت کشید. از آن پس او شروع به تمرین کرد. مدتی طول کشید تا سرانجام از تلاشش نتیجه گرفت و ثابت کرد که نگهبان شجاعی است و میتواند به خوبی از مزرعه محافظت کند.