یک روز پاییزی (مجموعه داستان)
داستانهای کوتاه فارسی
یک روز سرد پاییزی بود. هوا سوز ملایمی داشت. خورشید پشت ابرها پنهان بود. علی آهسته و با بی میلی صبحانه اش را میخورد. وقتی تمام شد، لباس پوشید. کیف مدرسهاش را برداشت، خداحافظی آرامی کرد و راه افتاد. آن روز امتحان ریاضی داشت و در فکرش تمرینها را دوباره مرور میکرد. از پله ها که پایین میآمد، صدای ناله بچه گربهای را شنید. به سمت حیات رفت. دوباره صدای بچه گربه آمد. وسایلی که گوشه حیاط چیده بودند، آن را پیدا کرد. بیرون کشید و نگاهش کرد، کوچک و ضعیف بود و داشت میلرزید. پیش خودش فکر کرد از سرما میلرزد یا از ترس؟ جواب این سؤالش را نمیدانست.