نامه بیمقصد
داستانهای فارسی - قرن 14
روزی از روزهای سال 96، یکی از دوستانم را که چند سالی در دبستان همکار بودیم در خیابان دیدم. بسیار شکسته شده بود. با کنجکاوی پرسیدم: چرا به این حالوروز افتادهای؟ گفت: بعد از ماجرایی دو سال در زندان بودم و در آنجا با شخصی به نام مسلم آشنا شدم که ماجراهای عجیبی را گذرانده بود. دوستم یک روز تمام سرگذشت مسلم را برایم تعریف کرد. داستانش ب حدی شنیدنی و باورنکردنی بود که تصمیم گرفتم آن را مکتوب کنم.