فرصت از دست رفته
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
خم شده بود و ریل قطار را میبوسید. همینطور گریه میکرد و سر و صورتش را میمالید به میلههای سرد خط آهن. سوزِ برفی که میخورد توی صورت، برایش اهمیتی نداشت. انگار هنوز داشت بدن تکه تکه طوبی را میبوسید. طبق معمول چند نفری هم جمع شده بودند و فقط تماشا میکردند. بعضیها سر تکان میدادند و بعضیها پوزخند میزدند.