بگذارید صدای قلبش رابشنوم (بر اساس داستانی واقعی)
داستانهای فارسی - قرن 14
داستان کتاب حاضر براساس واقعیت به نگارش درآمده است. در داستان آمده است: «فریده» و «سعید» در روستایی زندگی مشترک و عاشقانة خود را شروع کردند. اما طولی نکشید و زمانیکه صاحب پسری به نام «پیمان» شده بودند، سعید بر اثر تصادف در گذشت و قلبش به نوجوانی به نام «یحیی» بخشیده شد. بعد از مدتی «حمید»، برادر سعید، بر خلاف سنت روستا با فریده ازدواج میکند و صاحب فرزندی به نام «امیر» میشوند. پیمان و فریده با محبتهای بیدریغ حمید، غم از دستدادن سعید را به تدریج فراموش میکنند و مدتها در کنار هم در آرامش زندگی میکنند تا اینکه حمید نیز در اثر تصادف کشته میشود. اهالی خرافی روستا فریده را بدیمن و بدقدم میخوانند و فریده با گذاشتن شعری حاکی از غم و تنهایی، روستا را برای همیشه ترک میکند و دیگر اثری از وی دیده نمیشود.