فروغ وصال
داستانهای فارسی - قرن 14
چشمان بارانی دلم، لبهای عطشان دلم، دستهای بی جسم دلم، پاهای بی قرار دلم و دل بی دلم... همه با هم این نوحه را میخواندند. انگار دلم توان دل کندن نداشت. دل من در بینالحرمین طواف کعبه عشق میکرد. لحظهای نگاه به حرم خورشید. لحظهای نگاه به حرم ماه. با خود میگفت: چگونه آسمان و زمین بعد از شنیدن فریاد انکسر ظهری، کمر راست کردند؛ دلم در همین حال و هوا بود که نگاهش به مردی لاغر اندام افتاد که جسم ضعیفی داشت. با خود فکر میکرد این مرد را قبلاً کجا دیدم؟