حسن یوسف
داستانهای فارسی - قرن 14
به تپه بالای روستا که رسید، اسبش را نگه داشت. حال سربازی را داشت که یک تنه با لشکری جنگیده و حالا با تنی که آماج تیر و ترکش بود، در آستانه مرگ به پناهگاه رسیده. تنش داغ بود و نفسش به شماره افتاده بود. هوا تاریک و باران بی رحمانه میبارید و صدای غرش آسمان و رعد و برقهای مکرر، حال آشفته سرباز خستهجان را آشفتهتر میکرد. ارسلان میخواست تا شده برای دقایقی بماند تا شاید کمی ضربان قلبش را که داشت دیوار سینهاش را میشکافت، آرام بگیرد و نفس تندر هم جا بیاید. همه جا تاریک بود؛ اما خودش خوب میدانست که بلد راه است و به راحتی میتواند به عمارت برگردد؛ اما هنوز لحظاتی از توقفشان نگذشته بود که صاعقه مهیبی با صدای وحشتناک، جلویهای تندر به زمین خورد و حیوان وحشت زده کرد و خودش را از زمین کند و روی دو پا بلند شد.