غریبه چشم درشت
داستانهای فارسی - قرن 14
آفتاب آخر بهار، بی رحمانه بر زمین میتابید. بازتاب گرما از روی قلوهسنگها و ریگها و خاک مرده، از زمین بخار میشد و یکی دو متر بالاتر همچون سراب، مواج میشد و از دور دستها چونان دریای زلالی، زمین تفتیده را غرق میکرد. گاه به گاه پرندهای، مانند نقطه سیاهی، در آسمان پدیدار میگشت. در امواج سراب میخرامید. پیش میآمد. هر آن بزرگ و بزرگتر مینمود. کم کم شکل واقعی خودش را مییافت. نزدیکترها، بر سر طعمه و یا دانهای نامرئی فرود میآمد. هر چند تمام برندگان چنین فرصتی به دست نمیآوردند.